کد مطلب:152338 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:172

برداشتن مالیات از املاک سید هادی قزوینی
عالم مهذب وثقة، آقای سید عباس بطاط البصراوی، به نقل از استادش، عالم جلیل و فقیه نبیل مرحوم آقا شیخ عباس مظفر نجفی قدس سره از قول مرحوم شیخ محسن السعدون، كرامت مهمی را به شرح زیر نقل كرد:

مرحوم شیخ محسن السعدون می گوید: سید جلیل القدر مرحوم سید هادی قزوینی، نواده ی سید الفقهاء و المجتهدین آقا سید مهدی قزوینی حلی قدس سره، هر ساله در دهه ی اول محرم، مجلس با شكوهی به عنوان عزاداری حضرت سیدالشهداء علیه السلام برپا می كرد و همه ی طبقات مردم در آن مجلس شركت می كردند.

سید هادی قزوینی، در شهر طویریج و حومه آن (در سه فرسخی كربلا)، شخصیت


و نفوذ كاملی داشت و از حیث داشتن ثروت بسیار و زمین های وسیع زراعتی، ممتاز بود. از این روی، افراد زیادی در مجلس وی شركت می جستند.

من (شیخ محسن) نیز هر سال تمام ایام دهه را در مجلس وی حضور می یافتم و می دیدم آقا سید هادی در روز هفتم محرم الحرام، وقتی كه منبری مصیبت حضرت قمر بنی هاشم اباالفضل العباس علیه السلام را می خواند، منقلب می شد و گریه ی عجیبی می كرد، تا از حال می رفت و حدود عصر، حالش به جا می آمد!

این مطلب برای جمعی از مؤمنین موجب سؤال شده بود، ولی جرأت نمی كردیم سؤال كنیم، چون سید دارای هیبت بود. تا این كه در یكی از همین سال ها وقتی حالت سید را در روز هفتم محرم دیدم، تصمیم گرفتم سبب گریه ی زیاد و خلاف متعارف ایشان را در روز هفتم، در هنگام خواندن مصیبت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام جویا شوم.

وقتی از ایشان علت این امر را سؤال كردم، در جوابم گفت: چه كاری داری؟ و چرا از این مطلب سؤال می كنی؟ و اصرار زیاد نمودم كه علت این امر را برایم توضیح دهد. و نهایتا در جوابم فرمود: من هر چه دارم از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است. می دانی كه من زمین كشاورزی دارم و كل مخارج سالانه ی خود و خانواده ام و نیز مهمانان زیادی كه در طول سال دارم، همه از عایدات این زمین است.

من سالها بود كه به حكومت مالیات نمی پرداختم، تا این كه حاكمی از طرف حكومت عثمانی بغداد، در كربلا منصوب گشت و از همان آغاز اعلام كرد كه افراد باید مالیات زمین خویش و همچنین تمامی بدهی های سالهای گذشته شان را بدهند. وی ده روز برای این كار مهلت داد و تهدید كرد كه اگر در ظرف این مدت، كسی مالیاتش را پرداخت نكند؛ زمینش مصادره می شود و به دیگری واگذار خواهد گشت.


من سخت در مشكل قرار گرفتم و مع الاسف هیچ راهی هم نبود كه بتوان حاكم را از نظرش منصرف كرد، لذا تصمیم گرفتم برای رهایی از شر این حاكم، به نجف اشرف بروم و به جدم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام متوسل گردم.

از (طویریج) به نجف اشرف رفتم و به مدت سه شبانه روز خودم و همراهانم در حرم ماندیم و طی این مدت به حضرت متوسل شدم و نتیجه ای ندیدم. ناراحت شدم و از نجف به كربلا رفتم و آنجا در منزل حرم حضرت سیدالشهداء صلوات الله و سلامه علیه، سه شبانه روز، با همراهان در حرم ماندم و متوسل شدم و گریه كردم، ولی باز نتیجه ای ندیدم. لذا آنجا را نیز ترك كردم، و به حرم حضرت باب الحوائج، اباالفضل العباس علیه السلام رفتم و یك شب خودم و همراهانم در حرم ماندیم و من ضریح حضرت را گرفتم و متوسل به ایشان شدم و گریه كردم.

اواخر شب خوابم برد. در عالم خواب خود را در حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام نزدیك قبر جناب حبیب بن مظاهر علیه السلام یافتم، و دیدم حضرات خمسه طیبة، پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم، حضرت امیرمؤمنان، حضرت فاطمه زهراء، امام حسن و امام حسین علیهم السلام نشسته اند: خواستم حركت كنم، و خودم را به آنها برسانم، دیدم قادر به حركت نیستم! خواستم فریاد بزنم، زبانم بسته شد.

در این اثنا، دیدم اسب سواری وارد صحن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام شد و از اسب به زیر آمد. سوار مزبور كه قد رشیدی داشت و اوصافش همان طور بود كه اهل منبر درباره ی شمائل حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می گفتند، وارد حرم شدند و به خمسه ی طیبه علیهم السلام سلام كردند و دست همه ی آنها را بوسیدند، سپس پشت سر امام حسین علیه السلام آمدند و نشستند و در گوش آن حضرت آهسته چیزی گفتند كه من ملتفت نشدم و آنگاه رفتند و در مقابل آنان نشستند.


حضرت امام حسین علیه السلام رو به جدشان حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم كردند و عرض نمودند: «یا جداه، اباالفضل العباس می گوید امشب سید هادی آمده و به من متوسل شده است و حاجتش را می خواهد». رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در جواب امام حسین علیه السلام عبارتی را فرمودند، كه فهمیدم حاجتم روا نمی شود.

مجددا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام نزد برادرشان امام حسین علیه السلام آمدند و در گوش آن حضرت آهسته چیزی گفتند. امام حسین علیه السلام این بار روی به حضرت عباس علیه السلام كردند و فرمودند: شما خودتان با جدم صحبت كنید.

حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آمدند و مجددا دست مبارك پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم را بوسیدند و دو زانو در مقابل آن حضرت نشستند (و قریب به این مضمون) عرض كردند: یا رسول الله، من در بین مردم به باب الحوائج معروف شده ام و شیعیان درباره ی حوائجشان به من رجوع می كنند. شما از خدا بخواهید كه مردم فراموش كنند من باب الحوائج هستم، تا دیگر كسی به من رجوع نكند!

در این هنگام پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را در بغل گرفتند و بوسیدند و ایشان ملاطفت كردند و این آیه شریفه را خواندند: «یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الكتاب».

سید هادی می گوید: وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این آیه را خواندند، در همان عالم خواب فهمیدم كه حاجتم روا شده است! از خواب بیدار شدم و ضریح مقدس ابوالفضل العباس علیه السلام را در بغل گرفتم و گریه كردم و سپس به همراهانم گفتم: حاجتم روا شد! آنها تعجب كردند و من در همان سحر، به طویریج برگشتم.

روز سوم، چنان كه عادتم بود، قبل از اذان صبح بیدار شدم و برای گرفتن وضو كنار حوض رفتم. در اثنای وضو، دیدم كالسكه ای آمد. نگاه كردم، دیدم حاكم كربلا است


و دو بچه همراه وی هستند و خیلی خسته به نظر می رسد! او را در مهمانخانه بردم و در آنجا حاكم رو به من كرد و گفت: شكایت مرا به حضرت عباس علیه السلام كردی؟! الان سه شب است حضرت عباس علیه السلام به خوابم می آیند و می فرمایند: «برو سید هادی را راضی كن، و الا این دو فرزندت را خفه می كنم!» لذا من تمام مالیات زمین را كه مبلغ هزار لیره طلاست، به تو بخشیدم. سپس صد لیره هم هدیه به من داد و رفت.

از آن تاریخ تاكنون دیگر كسی برای گرفتن مالیات، سراغم نیامده است، با این كه حكومت عثمانی منقرض شد و حكومت انگلیس آمد و انگلیسی ها هم برای گرفتن مالیات، بعد از مدتی جای خود را به دیگران دادند.

در اینجا سید هادی قزوینی رو به شیخ محسن می كند و می گوید: یك شب من نزد ضریح اباالفضل العباس علیه السلام بودم و ایشان حاجت مرا روا كردند! لذا من هر چه دارم از بركت آن حضرت است. [1] .


[1] چهره ي درخشان ج 2، ص 519.